غلغل صبح ازل از دل عالم برخاست
کاتش افتاد درین خانه و آدم برخاست
خلقی از دود تعین بجنون گشت علم
شمعها گل بسر از شوخی پرچم برخاست
صنعتی داشت محبت که زمضراب نفس
صد قیامت بخروش آمد و مبهم برخاست
نه همین اشک چکید از مژه و خفت بخاک
هر چه افتاد زچشم تر ما کم برخاست
جوهر عقل درین کارگه هوش گداز
دید خوابیکه چو بیدار شد ابکم برخاست
بال افسرده بتقلید چه پرواز کند
مژه بیهوده زنظاره مقدم برخاست
عهد نقش قدم وسایه بعجز است قدیم
گر بگردون رسم از خاک نخواهم برخاست
فکر جمعیت دلها چقدر سنگین بود
آسمانها ته این بار گران خم برخاست
تاب یکباره برون آمدن از خویش کراست
شمع برخاست ازین محفل و کم کم برخاست
خاک خشکی بسر مزرع ما ریختنی است
ابر چون گرد ازین بادیه بی نم برخاست
کس ندانست ازین بزم کجا رفت سپند
دوش با ناله دلی بود که توام برخاست
گرد جولان توام لیک ندارم طاقت
آنقدر باش که من نیز توانم برخاست
بچه امید کنون پا بتعلق فشریم
تنگ شد آنهمه این خانه که دل هم برخاست
چون سحر (بیدل) از اندیشه هستی بگذر
از نفس هر که اثر یافت زعالم برخاست