فسون وهم چه مقدار رهزن افتاد است
که در بر تو مرا کار بامن افتاد است
کجا روم که چو اشکم زسعی بخت نگون
به پیش پا همه از پا فتادن افتاد است
چو غنچه محرم زانوی دل شو و دریاب
که در طلسم گریبان چه دامن افتاد است
چرا جنون نکند فطرت از قصور من
که عمرهاست نگاه تو بر من افتاد است
بغیر سوختن از عشق نیست جان بردن
بت آتشی بقفای برهمن افتاد است
صدای کوه باین نعمه گوش میمالد
که سنگ و خشت همه در فلاخن افتاد است
نه نخل دانم و نی گلبن اینقدر دانم
که راه نشو و نماها بگلخن افتاد است
در احتیاج نم جبهه میدهد آواز
که آب شوگرت آتش بخرمن افتاد است
تلاش نقش نگین میرسد بقبر آخر
بدوش دل زجهان بار کندن افتاد است
شرر نیم که کنم کار خود بخنده تمام
چو شمع تا بسحر سر بگردن افتاد است
بهار رنگ ندارد گل دگر (بیدل)
در آب چشمه ادراک روغن افتاد است