" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٤٧: قامتش سامان شوخی از نگاه ما گرفت

قامتش سامان شوخی از نگاه ما گرفت
این نوای فتنه از تار نظر بالا گرفت
هستی ما حایل آن جلوه سرشار نیست
از حبابی پرده نتوان بر رخ دریا گرفت
با همه افسردگی خاشاک غیرت پروریم
آتشی هر جا بلندی کرد فال از ما گرفت
در سواد فقر خوابیده است فیض زندگی
صبح شد صاحب نفس تا دامن شبها گرفت
عشق اگر رو بر زمین مالد همان تاج سر است
پرتو خورشید را نتوان بزیر پا گرفت
صحبت دیوانگان دارد اثر کز گردباد
چین وحشت دامن آسایش صحرا گرفت
بی نشانی صید گاه همت پرواز کیست
شاه باز رنگ من تا پر زند عنقا گرفت
بر سر راه توام خواباند جوش آبله
سعی پا بر جا زمین آخر بدندانها گرفت
کور شد حاسد زرشک معنی باریک من
خیره می بیند چو مو در دیده کس جا گرفت
گریه مستی بآن کیفیتم آماده است
کز سر مژگان توانم دامن مینا گرفت
داغم از کیفیت تدبیر شوخیهای حسن
خواستم آئینه گیرد ساغر صبها گرفت
زودتر (بیدل) بمنزلگاه راحت میرسد
زاد راه خویش هر کس وحشت از دنیا گرفت