" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٥١: کار بنقش پا رساند جهد سرهوائیت

کار بنقش پا رساند جهد سرهوائیت
شمع صفت بداغ برد آینه خود نمائیت
دل بغبار وهم و ظن رفت زشغل ما و من
آینها بباد داد زنگ نفس زدائیت
فقر نداشت اینقدر رنج خیال پا و سر
خانه کفش دوز کرد فکر برهنه پائیت
آینه داری خیال شخص ترا مثال کرد
خاک چه ره بسر فشاند خاک بسر جدائیت
هیئت چرخ دیده محرم احتیاج باش
کاسه بلند چیده است دستگه گدائیت
از نفس هواپرست رنگ غنای دل شکست
بر سر آشیان فتاد آفت پرگشائیت
گر بفلک روی که نیست بند هوا گسیختن
همچو سحر گرفته اند در قفس رهائیت
دامن خود بدست گیر شکر حقوق عجز کن
قاصد رمز مدعاست خجلت نارسائیت
سجده فسون قدر تست پایه همت بلند
ربط زمین و آسمان داده بهم دوتائیت
خشک وتر بهار رنگ سر بره امید ماند
لیک بفرق گل فگند سایه کف حنائیت
چشم تامل حباب تا کف و موج وارسید
با همه ام دچار کرد یک نگه آشنائیت
(بیدل) اگر نه شرم عشق لب گزد از جنون تو
تا بسپهر میرسد چاک سحر قبائیت