" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٦٠: گردباد امروز در صحرا قیامت کاشته است

گردباد امروز در صحرا قیامت کاشته است
موی مجنون بی سر و پا گردنی افراشته است
چون سحر گرد نفس بر آسمانها برده ایم
بی طنابی خیمه ما تا کجا برداشته است
در ازل آئینه شرم دوئی در پیش داشت
مصلحت بینی که ما را جز بما نگماشته است
تا قیامت حسرت دیدار باید چید و بس
چشم مخموری درین ویرانه نرگس کاشته است
سرنوشت خویش تا خواندم عرقها کرد گل
این خط موهوم یکسر نقطه شک داشته است
قطره ئی بودم تلی از جسم خاکی بسته ام
فرصت عمر اینقدر بر من غبار انباشته است
باد یکسر شکل عنقا خاک تصویر عدم
طرفه تر این کادمی خود را کسی پنداشته است
ریشه واری در طلب مژگان سر از پا برنداشت
عشق ما را در زمین شرم مطلب کاشته است
جز بصحرای عدم (بیدل) کجا گنجد کسی
تنگی این عرصه در دل جای دل نگذاشته است