گردی زخویش رفتن ما هیچ برنخاست
چون گل درای قافله رنگ بی صداست
تا سر نهاده ایم بخاک در نیاز
مانند سایه جبهه ما محو نقش پاست
بنیاد ما چو غنچه طلسم هوای تست
تا سر بجاست بوی خیال تو معز ماست
کس رایگان نچید گل از باغ اعتبار
آب عقیق و نشه می نیز خون بهاست
عارف شکست رنگش از آگاهی است و بس
بوی رسیدگی بثمر سیلی جفاست
آن کیست فکر بی بری از پاش نفگند
از سایه سرو نیز درین بوستان دوتاست
ما را فنا شکنجه پرواز شوق نیست
شبنم دمیکه رفت زخود جوهر هواست
ناآشنای صورت واماندگان نه ایم
ما را بقدر آبله آئینه زیر پاست
شوق فسرده از نگهی تازه می شود
یک برگ کاه شعله وامانده را عصاست
عمریست ناز آئینه عجز میکشیم
رنگ شکسته هم بمزاج دل آشناست
هر چند ما بگرد خرامش نمیرسیم
برگشته است آن مژه امیدها رساست
(بیدل) چو نی زناله نداریم چاره ئی
تا راه جنبشی زنفس در گلوی ماست