کنون که مژده دیدار شوق بنیاد است
بهر طرف رودم دل تجلی آباد است
مکن بآینه تکلیف نامه و پیغام
که در حضور نویسی تحیر استاد است
تعلقی بدل ما خیال ریشه نکرد
بناوکت که درین باغ سرو آزاد است
مشو زحسرت دیدار بیش ازین غافل
که دیده ها چو جرس بیتو شیون آباد است
«نه دام دانم و نی دانه اینقدر دانم »
که دل بهر چه کشد التفات صیاد است
زپیچ و تاب خط و زلف گلرخان دریاب
که رنگ حسن هم اینجا شکست بنیاد است
سپند صرفه شوخی ندید ازین محفل
حذر که جرأت فریاد سرمه ایجاد است
جنون بی ثمری چاک سینه میخواهد
زنخل های دگر باب شانه شمشاد است
زبسکه حیرتم از شش جهت غلو دارد
نگه چو آینه ام در شکنج فولاد است
بعالمیکه تظلم وسیله ضعفاست
اگر بناله نیرزیم سخت بیداد است
بقدر جانکنی از عمر بهره ئی داریم
شرار تیشه چراغ امید فرهاد است
بدرد حسرت دیدار مرده ایم و هنوز
نفس در آینه دنباله دار فریاد است
حضور لاله و کل بی بهار ممکن نیست
بجلوه تو دو عالم فرامشی یاد است
جنون رنگ مپیما درین چمن (بیدل)
شراب شیشه نه غنچه یک پریراد است