" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٧٠: که شود بوادی مدعا بلد تسلی منزلت

که شود بوادی مدعا بلد تسلی منزلت
که نه بست طاقت هرزه دو قدمی بر آبله محملت
نه تکلف تگ و تاز کن نه تلاش دور و دراز کن
زگشاد یک مژه ناز کن بهزار عقده مشکلت
توکم از غبار سحر نه ئی بتردد آنهمه نم مکش
که گذشته ئی زجهات اگر عرق جبین نکند گلت
بکتاب دانش این و آن مکن آنقدر سبقت روان
که دمد زپشت ورخ ورق خط شهبه حق و باطلت
زسواد کارگه صور بغبار نقب گمان مبر
تو بشرط آنکه کنی نظر همه عینک آمده حایلت
قدمت بکنج ادب شکن در ناز خیره سری مزن
ستم است جرأت ما و من چو نفس کند بدر از دلت
چو شکست کشتیت از قضا بمحیط گم شو و برمیا
که مباد غیرت سوختن فگند چو تخته بساحلت
زحریر و اطلس کر و فر بقبار جوع هوس مبر
که بخویش تافگنی نظر زدو سوست زخم حمایلت
اگر اهل جود و کرامتی بگشا کفی بشگفتنی
که سحر طواف چمن کند زتبسم لب سایلت
همه جا جمال تو جلوه گر همه سو مثال تو در نظر
بتاملی مژه باز کن که نسازد آینه غافلت
ادبم کجا مژه واکند که حق تحیر ادا کند
دو جهان گرفته هجوم دل زنگاه آینه مایلت
زشکوه برق غرور تو که شود حریف حضور تو
همه جا نگاه ضعیف ما مژه میکشد بمقابلت
به تسلی دل چاک ما که رسد زبعد هلاک ما
که شکسته بر سر خاک ما پری از طپیدن بسملت
بجهان شهرت علم و فن اگر این بود اثر سخن
نرسد خروش قیامتی بصریر خامه (بیدلت)