" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٧٣: لوح هستی یک قلم از نقش قدرت عاری است

لوح هستی یک قلم از نقش قدرت عاری است
آمد و رفت نفس مشق خط بیکاری است
از ره غفلت عدم را هستی اندیشیده ایم
شبهه تقریریم و استفهام ما انکاری است
ذره ایم اما بچشم خود گران افتاده ایم
اندکی هم چون بعرض آمد همان بسیاری است
بسمل نازکیم یارب که از طوفان شوق
هر سر مویم چو مژگان مایه خونباری است
دیده کوتا بنگرد کامروز سرو ناز من
همچو عمر عاشقان سرگرم خوش رفتاری است
از خمار ناتوانیها چسان آید برون
سایه مژگان نگاهش را شب بیماری است
هر کرا حسرت شهید تیغ بیدادش کند
هرد و عالم عرض یک آغوش زخم کاری است
با همه وارستگی سودا تغافل پیشه نیست
موی مجنون در تلافیهای بی دستاری است
عقده اشکی اگر باقیست دل خون میخورد
تا بود یک غنچه این باغ از شگفتن عاری است
عالمی با فتنه می جوشد زمرگ اغنیا
خواب این ظالم سرشتان بدتر از بیداری است
گردن تسلیم مشتاقان زموباریکتر
بر سر ما همچو آب احکام تیغت جاری است
از من (بیدل) قناعت کن بفریاد حزین
همچو تار ساز نقد ناتوانان زاری است