ما و من گم گشت هر گه خواب شد همبسترت
بیضه عنقاست سر در زیر بالین پرت
اوج همت تا نفس باقیست پستی می کشد
بگذری زین نردبانها تا رسی به منظرت
ای حباب ازصفر اوهام اینقدر بالیده ئی
یکنفس دیگر بیفزا گر نیاید باورت
آتش این کاروان در هیچ حال آسوده نیست
بعد مردن نیز پروازیست در خاکسترات
کاش ازین هستی صدای الرحیلی بشنوی
میکشد هر صبح چندین پنبه از گوش کرت
ای می مینای عشرت از تکلف پرمنال
ریختی در خاک اگر لبریز کردی ساغرت
زین دبستان معنی جمعیتت روشن نشد
چون سحر از بس پریشان بود خط مسطرت
سر بزانو دوختن آنگه خیال محرمی
بیگمان این حلقه افگنده است بیرون درت
همچو شمعت فرصت هستی بلاگردان بس است
رنگها داری که میگردد همان گرد سرت
تابکی بندی وبال خود بدوش دیگران
آب به آئینه از شرم کف روشنگرت
خواه بر گردون قدم زن خواه رو زیر زمین
جز همین ویرانه نتوان یافت جای دیگرت
بی رگ گردن مدان در امتحان آباد عشق
تا نچربد رشته در سوزن بجسم لاغرت
از حلاوتگاه کنج فقر اگر آگه شوی
بوریا خواهد نیستان شد بذوق شکرت
آبرو افزود تا جستی کنار از طور خلق
ننگ دریا در گره بست اعتبار گوهرت
آمد و رفت نفس (بیدل) قیامت داشته است
پشت و روی یکورق کردند چندین دفترت