مشاطه شوخی که بدستت دل ما بست
میخواست چمن طرح کند رنگ حنا بست
آن رنگ که میداشت دریغ از ورق گل
از دور کف دست تو بوسید و بپا بست
آخر چمنی را بسرانگشت تو پیچید
واکرد نقاب شفق و غنچه نما بست
آبست زشبنم دل هر برگ گل امروز
کاین رنگ چمن ساز وفا سخت بجا بست
زین نور که از شمع سرانگشت تو گل کرد
تا شعله زند آتش یاقوت حنا بست
کیفیت گل کردن این غنچه برنگیست
کز حیرت سرشار توان آینها بست
ارباب نظر را بتماشای بهارش
دست مژه ئی بود تحیر بقفا بست
تا چشم گشاید مژه آغوش بهار است
رنگ سر ناخن چقدر عقده گشا بست
گروانگری صنعت مشاطکی ئی نیست
سحر است که بر پنجه خورشید سهایست
تا عرضه دهد منتخب نسخه اسرار
طراح چمن معنی هر غنچه جدا بست
(بیدل) توهم از شوق چمن شوکه باین رنگ
شیرازه دیوان تو امروز حنا بست