" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٨٤: موج هر جا در جمعیت گوهر زده است

موج هر جا در جمعیت گوهر زده است
تب حرص است که از ضعف به بستر زده است
غیر چشم طمع آئینه محرومی نیست
حلقه بر هر دری این قفل مکرر زده است
محو گیرید خط و نقطه این نسخه وهم
همه جا کاغذ آتش زده مسطر زده است
از پریشان نظری چاره محال است اینجا
سنگ بر آینه ما دل ابتر زده است
عقل داغ است زپاس ادب انسانی
جهل بی باک بعالم لگد خر زده است
غفلت دل در کیفیت بینش نگشود
پنبه شیشه ما مهر بساغر زده است
خودنمای هوس پوچ نخواهی بودن
بر در آینه زین پیش سکندر زده است
ناگزیریم زوحشت همه چون شمع و سحر
خط پیشانی ما دامن ما بر زده است
تا فنا هستی ما راز طپش نیست گزیر
چه توان کرد نفس حلقه برین در زده است
نارسائی بکجا زحمت فریاد برد
مژه هر دست که برداشته بر سر زده است
شاید از سعی عرق نامه من پاک شود
که جبین ساغر امید بکوثر زده است
برنمی آیم ازین محفل جانکاه چو شمع
فرش خاک است همان رنگم اگر پر زده است
صد غلط میخورم از خویش بیک سایه مو
ناتوانی چقدر بر من لاغر زده است
از دو عالم بدرم برد بخاک افتادن
نفس سوخته بر وحشت دیگر زده است
ناخدا لنگر تدبیر بطوفان افگن
کشتی خویش قلندر بکمر بر زده است
از تحیرکده عالم عنقاست حباب
هیچ بودن همه از (بیدل) ما سر زده است