" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٩٤: نشه هستی بدور جام پیری نارساست

نشه هستی بدور جام پیری نارساست
قامت خم گشته خط ساغر بزم فناست
اهل معنی در هجوم اشک عشرت چیده اند
صبح را در موج شبنم خنده دندان نماست
عافیت خواهی وداع آرزوی جاه کن
شمع این بزم از کلاه خود بکام اژدهاست
کر زاسرار آگهی کم نیست نقصان از کمال
چون خط پرکار خواندی ابتدایت انتهاست
بعد مردن هم نیم بی حلقه زنجیر عشق
هر کف خاکم بدام گردبادی مبتلاست
موی پیری میکشد ما را بطوف نیستی
شعله سان خاکستر ما جامه احرام ماست
سینه صافانرا هنر نبود مگر اسباب فقر
جوهر اندر خانه آئینه نقش بوریاست
گر زدامن پاکشیدی دست از آسایش بدار
چون سخن از لب قدم بیرون نهد جزو هواست
دستگاه از سجده حق مانع دل میشور
دانه را گردن کشی سرمایه نشو نماست
دوزخ نقد است دور از وصل جانان زیستن
بیتو صبحم شام مرگ و شام من روز جزاست
شوق میبالد خیال ماحصل منظور نیست
جستجو بی مقصد است و گفتگویی مدعاست
در عدم هم کم نخواهد گشت (بیدل) وحشتم
شعله خاکستر اگر شد بال پروازش رساست