" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٩٧: نفس محرک جسم بغم فسرده ماست

نفس محرک جسم بغم فسرده ماست
غبار خاک نشین را رم نسیم عصاست
مرا معاینه شد از خط شکسته موج
که نقش پای هوا سرنوشت این دریاست
بکنه مطلب عجزم کسی چه پردازد
لب خموش طلسم هزار رنگ صداست
چو سرو بی طمع از دهر باش و سربفراز
که نخل بارور از منت زمانه دوتاست
من از مروت طبع کریم دانستم
که آب گشتن بحر اینقدر زشرم سخاست
زدام صحبت مردم رهائی امکان نیست
کسیکه گوشه گرفت از جهانیان عنقاست
چو جام طرح خموشی فگن که مینا را
هجوم خنده صدای شکست رنگ حیاست
فراق آینه زنگ خورده هستی است
دمیکه جلوه کند آفتاب سایه کجاست
همان حقیقت هیچ است نقش کون و مکان
بهر چه مینگری یک سراب جلوه نماست
زبان طعن نگردد غبار مشرب ما
هجوم خار همان زیب دامن صحراست
بپاس دل همه جا خون سعی باید خورد
که راه بر سر کوه است و بار ما میناست
بفکر مصرع موزون چه غم خورد (بیدل)
خیال سرو تواش دستگاه طبع رساست