" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٩٨: نقاش ازل تا کمر مو کمران بست

نقاش ازل تا کمر مو کمران بست
تصویر میانت بهمان موی میان بست
از غیرت ناز است که آن حسن جهانتاب
واکرد نقاب از رخ و بر چشم جهان بست
شهرت طلبان غره اقبال مباشید
سرهاست درینجا که بلندی بسنان بست
سامان کمال آنهمه بر خویش مچینید
انبوهی هر جنس که دیدیم دکان بست
منسوب کجان معتمد امن نشاید
زان تیر بیندیش که خود را بکمان بست
ترک طلب روزی از آدم چه خیال است
گندم نتوانست لب از حسرت نان بست
مردیم و زتشویش تعلق نگسستیم
آدم بیچاره که افسار خران بست
چون سبحه جهانی بنفس کلفت دل چید
هر جا گرهی بود برین رشته میان بست
هر موج درین بحر هوسگاه حبابیست
زینسان همه کس دل بجهان گذران بست
کس محرم فریاد نفس سوختگان نیست
شمع از چه درین بزم بهر عضو زبان بست
عمریست زهر کوچه بلند است غبارم
بیداد نگاه که برین سرمه فغان بست
(بیدل) همه تن عبرتم از کلفت هستی
جز چشم زتصویر غبارم نتوان بست