وهم هستی هیچکس را از طپیدن وانداشت
مهر بال و پرهمان جز بیضه عنقا نداشت
عالمی زین بزم عبرت مفلس و مایوس رفت
کس نشد آگه که چیزی داشت با خود یا نداشت
بیکسی زحمت پرست منت احباب نیست
یاد ایامیکه که کس یاد از غبار ما نداشت
هر چه پیش آمد همان روبر قفا کردیم سیر
یکقلم دی داشتیم امروز ما فردا نداشت
دعوی صاحبدلی از هرزه گویان باطلست
تا نفس بی ضبط میزد شیشه گر مینا نداشت
مشق همواری درین مکتب دلیل خامشیست
تا درشتی است سنگ سرمه جز غوغا نداشت
حرص هر سوره برد برسیم و زر دارد نظر
زاهد از فردوس هم مطلوب جز دنیا نداشت
قانعان سیراب تسکین از زلال دیگراند
آب شیرینی که گوهر دارد از دریا نداشت
تا ز تمکین نگذرند آداب دانان وفا
شمع محفل در سر آتش داشت زیر پا نداشت
تا بیابان مرگ نومیدی نباید زیستن
هر کجا رفتیم ما را بیکسی تنها نداشت
دوریم زان آستان دیوانه کرد اما چه سود
آنقدر خاکی که افشانم بسر صحرا نداشت
چون نفس (بیدل) نفسها در تردد سوختم
گوشه دل جای راحت بود اما جا نداشت