هر کجا وحشتی از آتشم افروخته است
برق در اول پرواز نفس سوخته است
چه خیال است دل از داغ تسلی گردد
اخگری چشم بخاکستر خود دوخته است
لاف را آینه پرداز محبت مکنید
بنفس هیچکس این شعله نیفروخته است
نتوان محرم تحقیق شد از علم و عمل
وضعها ساخته و ما و من آموخته است
پاس اسرار محبت بهوس ناید راست
شمع بر قشقه و زنار چها سوخته است
ای نفس مایه دکانداری غفلت تا چند
آسمان جنس سلامت بتو نفروخته است
از قماش بد و نیک دو جهان بیخبریم
چون حیا پیرهن ما نظر دوخته است
ذره ئی نیست که خورشید نمائی نکند
گرد راهت چقدر آینه اندوخته است
گرنه (بیدل) سبق از مکتب مجنون دارد
اینقدر چاک گریبان زکه آموخته است