" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٢٩: هر کس اینجا یک دو دم دکان بسمل چید و رفت

هر کس اینجا یک دو دم دکان بسمل چید و رفت
ساعتی در خاک ره لختی بخون غلطید و رفت
هر کرا با غنچه این باغ کردند آشنا
همچو بوی گل بآه بیکسی پیچید و رفت
صبح تا طرز بنای عمر را نظاره کرد
رایت دولت بخورشید فلک بخشید و رفت
ای حباب از تشنگی تا چند باشی جان بلب
دامن امید ازین گرداب باید چید و رفت
رنگ آسایش ندارد نوبهار باغ دهر
شبنم اینجا یک سحر در چشم تر خوابید و رفت
چون شرر ساز نگاهی داشتیم اما چه سود
لمعه کمفرصتیها چشم ما پوشید و رفت
هر قدم در راه الفت داغ دارد سایه ام
کز ضعیفی تا سر کویت جبین مالید و رفت
شانه هم هر چند اینجا دسته بند سنبل است
از گلستانت همین آئینه گلها چید و رفت
گوهر اشکی که پروردم بچشم انتظار
در تماشای تو از دست نگه غلطید و رفت
شمع از این محفل سراغ گوشه امنی نداشت
چون نگه خود را همان در چشم خود دزدید و رفت
شوخی عرض نمود اینجا خیالی بیش نیست
صورت ما هم بچشم بسته باید دید و رفت
تا بهارت از خزان پر بی تأمل نگذرد
هر قدم میبایدت چون رنگ برگردید و رفت
چشم عبرت هر که بر اوراق روز و شب گشود
همچو (بیدل) معنی بیحاصلی فهمید و رفت