هر کس اینجا یک دو دم دکان بسمل چید و رفت
            ساعتی در خاک ره لختی بخون غلطید و رفت
         
        
            هر کرا با غنچه این باغ کردند آشنا
            همچو بوی گل بآه بیکسی پیچید و رفت
         
        
            صبح تا طرز بنای عمر را نظاره کرد
            رایت دولت بخورشید فلک بخشید و رفت
         
        
            ای حباب از تشنگی تا چند باشی جان بلب
            دامن امید ازین گرداب باید چید و رفت
         
        
            رنگ آسایش ندارد نوبهار باغ دهر
            شبنم اینجا یک سحر در چشم تر خوابید و رفت
         
        
            چون شرر ساز نگاهی داشتیم اما چه سود
            لمعه کمفرصتیها چشم ما پوشید و رفت
         
        
            هر قدم در راه الفت داغ دارد سایه ام
            کز ضعیفی تا سر کویت جبین مالید و رفت
         
        
            شانه هم هر چند اینجا دسته بند سنبل است
            از گلستانت همین آئینه گلها چید و رفت
         
        
            گوهر اشکی که پروردم بچشم انتظار
            در تماشای تو از دست نگه غلطید و رفت
         
        
            شمع از این محفل سراغ گوشه امنی نداشت
            چون نگه خود را همان در چشم خود دزدید و رفت
         
        
            شوخی عرض نمود اینجا خیالی بیش نیست
            صورت ما هم بچشم بسته باید دید و رفت
         
        
            تا بهارت از خزان پر بی تأمل نگذرد
            هر قدم میبایدت چون رنگ برگردید و رفت
         
        
            چشم عبرت هر که بر اوراق روز و شب گشود
            همچو (بیدل) معنی بیحاصلی فهمید و رفت