" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٣٠: هستی برنگ صبح دلیل فنا بس است

هستی برنگ صبح دلیل فنا بس است
بهر وداع ما نفس آغوش ما بس است
زین بحر چون حباب کمال نمود ما
آئینه داری دل بی مدعا بس است
ما مرد ترکتازی آن جلوه نیستیم
بهر شکست لشکر ما یک ادا بس است
محروم پای بوس ترا بهر سوختن
گر شعله نیست غیرت رنگ حنا بس است
محتاج نیست حسن بآرایش دگر
گل را زغنچه تکمه بند قبا بس است
از دل بهر خیال قناعت نموده ایم
آئینه روی گر ننماید قفا بس است
گوهر صفت زمنت در یوزه محیط
در کاسه جبین تو آب حیا بس است
واماندگی بهر قدم اینجا بهانه جوست
گر خار نیست آبله هم زیر پا بس است
گر در خور کفایت هر کس نصیبه ایست
آئینه گو بهر که رسد دل بما بس است
خود بینی ئی که آینه هیچکس مباد
در خلق شاهد نگه نارسا بس است
ما را چو رشته ئی که بسوزن وطن کند
چندانکه بگذریم درین کوچه جا بس است
(بیدل) مرا ببوس و کنار احتیاج نیست
با عندلیب جلوه گل آشنا بس است