همچو شبنم ادب آئینه زدودن بوداست
بهم آوردن خود چشم گشودن بوداست
بخیالات مبالید که چون پرتو شمع
کاستن توام اقبال فزودن بوداست
مزرع کاغذ آتش زده سیراب کنید
تخمهائی که هوس کاشت درودن بوداست
کم و بیش آبله سامان تلاش هوسیم
دست رنج همه کس در خور سودن بوداست
غفلت آئینه تحقیق جهان روشن کرد
آنچه ما زنگ شمردیم زدودن بوداست
سرمه انشائی خط پرده در معنیهاست
خامشی نغمه اسرار سرودن بوداست
موج این بحر نشد ایمن از اندوه گهر
خم دوش مژه از بار غنودن بوداست
با همه جهل رسا در حق دانائی خویش
حرف پوچیکه نداریم ستودن بوداست
زین کمالیکه خجالت کش صد نقصانست
جز نهفتن چه سزاوار نمودن بوداست
غیر تسلیم درین عرصه کسی پیش نبرد
سرفگندن بزمین گوی ربودن بوداست
تا ابد شهرت عنقا نپذیرد تغییر
ملک جاوید بقا هیچ نبودن بوداست
ساز بزم عدمم لیک نوائیکه مراست
نام (بیدل) زلب یار شنودن بوداست