" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٤٤: هیچکس چون من درین خرمان سرا ناشاد نیست

هیچکس چون من درین خرمان سرا ناشاد نیست
عمر در دام و قفس ضایع شد و صیاد نیست
کیست تا فهمد زبان بینوائیهای من
از لب زخمم همین خون میچکد فریاد نیست
آسمانی در نظر داریم وارستن کجاست
در خیال این شیشه تا باشد پری آزاد نیست
با نفس گردد مقابل کاش شمع اعتبار
در زمین پست می سوزیم کانجا باد نیست
موج و کف مشکل که گردد محرم قعر محیط
عالمی بیتاب تحقیق است و استعداد نیست
زشتی ما را بطبع روشن افتاد است کار
هر کجا آئینه پردازیست رنگی شاد نیست
طفل بازی گوش نسیانگاه سعی غفلتیم
هر چه خواندیم از دبیرستان عبرت یادنیست
هر چه باشی ناگزیر وهم باید بودنت
خاک شو خون خور طبیعت قابل ارشاد نیست
سجده پا برجاست از تعمیر عجز آگاه باش
غیر نقش پاشدن خشتی درین بنیاد نیست
پیکر خاکی بذوق نیستی جان میکند
تا نگردد سوده سنگ سرمه بی فریاد نیست
دعوت آفات کن گر جمع خواهی خاطرت
سیل تا مهمان نگردد خانه ات آباد نیست
خفت تغییر بر تمکین ما نتوان گماشت
انفعال بال و پر در بیضه فولاد نیست
عشق گاهی قدردان درد پیدا میکند
بیستون گر تا ابد نالد دگر فرهاد نیست
بی نشان رنگیم و تصویر خیالی بسته ایم
حیرت آئینه نقش خامه بهزاد نیست
حرف جرأت خجلت تسلیم کیشان وفاست
هر چه باداباد اینجا هر چه باداباد نیست
ضعف پهلو بر کمر می باید از هستی گذشت
شمع اگر تا پای خود دارد سفر بیزاد نیست
انتخاب فطرت دیوان (بیدل) کرده ایم
معنیش را غیر صفر پوچ دیگر صاد نیست