" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٦٠: عمریست سرشکی نزد از دیده تو موج

عمریست سرشکی نزد از دیده تو موج
این بحر نهان کرد در آغوش گهر موج
تحریک نفس آفت دلهای خموشست
برگشتی ما اره بود جنبش هر موج
دانا ثمر حادثه را سهل نگیرد
در دیده دریاست همان تار نظر موج
سرمایه لاف من و ما گرد شکستیست
جز عجز ندارد پر پرواز دگر موج
پیداست که در وصل هم آسودگی ئی نیست
بیهوده بدریا نزند دست بسر موج
بر باد فنا گیر چه آفاق و چه اشیا
یک جوش گداز است اگر بحر و گر موج
آگاه قدم میل حدوثش چه خیال است
گر محرم دریا شده باشی منگر موج
مارا طپش دل نرسانید بجائی
پیداست که یکقطره زند تا چقدر موج
تا بر سر خاکستر هستی نه نشینم
چون شمع نیم ایمن ازین اشک شرر موج
مشکل که نفس با دل مایوس نلرزد
دارد زحباب آینه در پیش نظر موج
(بیدل) دم اظهار حیا پیشه خموشیست
از خشک لبی چاره ندارد بگهر موج