" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٦١: عمریست که در حسرت آن لعل گهر موج

عمریست که در حسرت آن لعل گهر موج
دل میزندم بر مژه از خون جگر موج
گر شوخی زلفت فگند سایه بدریا
از آب روان دسته کند سنبل تر موج
در حسرت آن طره شبگون عجبی نیست
کز چاک دلی شانه زند فیض سحر موج
آنجا که کند جلوه ات ایجاد تحیر
در جوهر آئینه زند سعی نظر موج
مشکل که برد ره بدلت ناله عاشق
در طبع گهر ریشه دواند چقدر موج
بی مطلبی آئینه آرام نفسهاست
دارد زصفا جامه احرام گهر موج
مطرب نفست زمزمه لعل که دارد
در ناله نی میزند امر و زشکر موج
وحشت مده ازدست بافسانه راحت
زین بحر کسی صرفه نبرده است مگر موج
آفت هوس غیری و غافل که درین بحر
بر زورق آسایش خویش است خطر موج
از خلوت دل شوخی اوهام برون نیست
در بحر شکست است پر و بال سفر موج
فریاد که جز حسرت ازین ورطه نبردیم
تا چند زند دامن دریا بکمر موج
(بیدل) کرم از طینت ممسک نتوان خواست
چون بحر بساحل نتراود زگهر موج