انجم چو تکمه ریخت زبند نقاب صبح
چندین خمار رنگ شکست از شراب صبح
از زخم ما و لمعه تیغ تو دیدنی است
خمیازه کاری لب مخمور و آب صبح
غیر از خیال تیغ تو گردن بجیب دوخت
بیمغز را چو کوه گرانست خواب صبح
از چاک دل رهی بخیال تو برده ایم
جز آفتاب چهره ندارد نقاب صبح
از چشم نوخطان بحیا میدمد نگاه
گرمی نجوشد آنقدر از آفتاب صبح
جمعیت حواس به پیری طمع مدار
شیرازه نفس چکند با کتاب صبح
رفتیم و هیچ جا نرسیدیم وای عمر
گم شد بشبنم عرق آخر شتاب صبح
چون سایه ام سیاهی دل داغ کرده است
شبها گذشت و من نگشودم نقاب صبح
هستیست بار خاطر از خویش رفتنم
صد کوه بسته ام زنفس در رکاب صبح
بیداریم بخواب دگر ناز میکند
پاشیده اند بر رخ شمعم گلاب صبح
در عرض هستیم عرق شرم خون گریست
شبنم تری کشید زموج سراب صبح
(بیدل) زسیر گلشن امکان گذشته ایم
یک خنده بیش نیست گل انتخاب صبح