آفاق جا ندارد همت کجا نشیند
سنگ از نگین برآید تا نام ما نشیند
جائی که خاک باشد پست و بلند هستی
تا چند سایه بالد یا نقش پا نشیند
تاب و تب نفسها از یکدگر جدا نیست
در خانه ئی که مائیم راحت چرا نشیند
همصحبتان این بزم از دیده رفتگانند
عبرت خوشست ازینها رو بر قفا نشیند
فرصت نمی پسندد جا گرم کردن از ما
آینه پر فشانده است تمثال تا نشیند
زین ما و من که داریم آفاق در خروشست
ایکاش سرمه گردیم تا این صدا نشیند
راه نفس دودم بیش فرصت نمیکند گل
تا کی قفای شبنم صبح از حیا نشیند
زین وحشتی که ما را چون بوز گل برآورد
مشکل که جای ما هم برجای ما نشیند
بگذار تا دمی چند بر گرد خویش گردیم
عالم بدل نشسته است دل در کجا نشیند
در کارگاه دولت شور حشم شگون نیست
یکسر خروش چغد است هر جا هما نشیند
از مرگ نیست با کم اما زبی نصیبی
ترسم زدامن او گردم جدانشیند
ای شور شوق بردار از جا غبار ما را
پامال یاس تا چند این بیعصا نشیند
سرمایه پرفشانیست اظهار بی نشانیست
از رنگ و بوچه مقدار گل بر هوا نشیند
(بیدل) بحکم تقدیر فرمانبر اطاعت
استاده ایم چون شمع تا سر زپا نشیند