آنجا که خیالت زتمنا گله دارد
اندیشه اگر خون نشود حوصله دارد
چشمم زهم آغوشی مژگان گله دارد
این ساغر حیرت صفت آبله دارد
شمشاد قدان را بگلستان خرامت
موج عرق شرم بپا سلسله دارد
ای زاهد اگر شعله آهی بدلت نیست
بی تیر کمان تو چه سود از چله دارد
برق عرق حسن که زد شعله درین باغ
گل در جگر از شبنم صبح آبله دارد
سر تا قدم شمع غبار پی آه است
تنها رو شوق تو عجب قافله دارد
زنهار پی مشرب مجنون روشان گیر
گر عافیتی هست همین سلسله دارد
آینه فولاد سیه کرده آهی است
دلهای اسیران چقدر حوصله دارد
فرق عدم از هستی ما سخت محال است
از موج شکستن چقدر فاصله دارد
دیگر بکجا میروی ای طالب آرام
گردون طپش آباد و زمین زلزله دارد
یارب بچه تدبیر کند قطع ره عمر
پای نفس من که زدل آبله دارد
(بیدل) خم هر تار زگیسوی سیاهش
سامان پریشانی صد قافله دارد