آن سبکروحان که تن در خاکساری داده اند
در سواد سرمه خط چون نگاه افتاده اند
بر خط عجز نفس عمریست جولان میکنیم
رهروان یک سر طپش آواره این جاده اند
رنگ حال سرو قمری بین که در گلزار دهر
خاکساران زیر طوق و سرکشان آزاده اند
در خور ضبط نفس دل را ثبات آبروست
بحر با تمکین بود تا موجها استاده اند
ممسکان را در مدارا نرم رو فهمیده ئی
لیک در سختی چو پستان زن نازاده اند
نقش مردی آب شد از ننگ این زن طینتان
کز نتایج ریش میزایند از بس ماده اند
در دبستان جهان ازبسکه درس غفلت است
خلق چون لوح مزار از نقش عبرت ساده اند
بی طواف دل مدان ما را که از خود رفتگان
همچو حیرت بر در آئینها افتاده اند
خاک هستی یکقلم بر باد پرواز فناست
غافلان محو بر آب افگندن سجاده اند
عشق در هر پرده آهنگی دگر می پرورد
جام ومینا جمله گویا و خموش باده اند
همچو (بیدل) ذره تا خورشید این حیرت سرا
چشم شوقی در سراغ جلوه ئی سر داده اند