ادب چه چاره کند شوق چون فضول افتد
بجای عذر دل آورده ام قبول افتد
بخاک خفت درین ره هزار قافله اشک
مباد کس بغبار دل ملول افتد
ترحم است بران طایر شکسته قفس
که همچو شمع پرافشانیش بنول افتد
ستم بوجود دل از ضبط ناله نتوان کرد
چو نغمه ختم شود ضرب بر اصول افتد
بکارگاه هوس از ستم شریکی چند
قیامت است که آتش بدشت غول افتد
زآب دیده گرفتم عیار شیب و شباب
که هر چه گل کند از ابر بر فصول افتد
چو موج گوهرم از دل گذشتن آسان نیست
چو رشته خورد گره کوتهی بطول افتد
سری کشیده ئی آماده گریبان باش
بپایه ئی نرسیدی که بی نزول افتد
مباز (بیدل) از اوهام نقد استغنا
مراد کو که کسی در غم حصول افتد