از چه دعوی شمعها گردن ببالا میکشند
بر هوا حیف است چشمی گز ته پا میکشند
شبهه نتوان کرد رفع از کارگاه عمر و وزید
روز کاری شد که از ما نام ما وا میکشند
معنی ما بی عبارت لفظ ما بی امتیاز
بوی گل نقشی زما پنهان و پیدا میکشند
می پرستان از خمار آگاه باید زیستن
انتقام عشرت امروز فردا میکشند
رحم بر قارون سرشتان کن که از افسون حرص
این خران زیرزمین هم بار دنیا میکشند
چون تعلق رفت دیگر ذوق آزادی کجاست
خار پا با شوخی رفتار یکجا میکشند
قانعان ساحل بیدست پائیهای عجز
دام ماهی گر کشند از آب دریا میکشند
بسکه وقف مشرب اهل قناعت سرخوشیست
گر همه خمیازه باشد جام صهبا میکشند
خواهد آخر بی نفس گشتن بعریانی کشید
مدتی شد رشته از پیراهن ما میکشند
گوش مستان آشنای حرف و صوت غیر نیست
کوه اگر نالد همان قلقل زمینا میکشند
تشنه وصلم بآن حسرت که نقاشان صنع
گر کشند از پرده تصویرم زبانها میکشند
ما عبث (بیدل) بقید بام و در افسرده ایم
خانمانها نیز رخت خود بصحرا میکشند