از شکست رنگم آب روی شاهی داده اند
همچو موجم سر بسیر کج کلاهی داده اند
چشم باید واکنی ساغر بدست غیر نیست
نشه تحقیق از مه تا بماهی داده اند
فتنه این خاکدانی اندکی آشفته باش
در خور شورت قیامت دستگاهی داده اند
قطرها تا بحر سامان جوش اسرار غناست
هر چه را شایسته ئی خواهی نخواهی داده اند
بر حضیض طالع اهل سخن باید گریست
خامه ها را یکقلم سر در سیاهی داده اند
از بهارم پرتو شمع سحر نتوان شناخت
اینقدر خاصیتم دررنگ کاهی داده ند
ناز بینائی درین محفل تغافل مشربیست
کم نگاهانرا برات خوش نگاهی داده اند
محو دیدارم رموز حیرتم پوشیده نیست
از نگاه رفته مژگانها گواهی داده اند
تا فنا چون شمع خواهم سر بجیب از خویش رفت
آنقدر پائی که باید گشت راهی داده اند
تا نفس باقیست (بیدل) پرفشان وهم باش
کوشش بیحاصلت چندانکه خواهی داده اند