" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٢٣: اسیر آن پنجه نگارین رهائی از هیچ در ندارد

اسیر آن پنجه نگارین رهائی از هیچ در ندارد
حنا بصد رنگ وحشت آنجا چو رنگ یاقوت پر ندارد
جبین به تسلیم بی نیازی بخاک اگر نفگنی چه سازی
زعجز دور است تیغ بازی که سایه غیر از سپر ندارد
درین زیانگاه برق حاصل غرور طبع است و خلق غافل
بصد گداز ار کنی مقابل که سنگ زاتش خبر ندارد
نفس غبار است صبح امکان عدم تلاش است جهد اعیان
بغیر پرواز این گلستان بهار رنگی دگر ندارد
چها نچید است از تعلق بنای تهمت مدار هستی
تحیر است اینکه خلق یکسر هجوم درد است و سر ندارد
زدوستان گسسته پیمان بدوش الفت مبند بهتان
که نخل تالیف اشک و مژگان بجز جدائی ثمر ندارد
قناعت و ننگ ناتمامی تریست ابرام وضع خامی
گهر به تدبیر تشنه کامی زجوی کس آب برندارد
زچشم بستن مگر خیالی فراهم آرد غبار تهمت
وگرنه سعی گشاد مژگان درین شبستان سحر ندارد
نبرد کوشش زقید گردون به هیچ تدبیر رخت بیرون
اگر نمیرد کسی چه سازد که خانه تنگ است و در ندارد
عدم نژدان بی بقا را چه عرض طاعت چه عذر عصیان
دل و دماغ قبول رحمت چو خاک بودن هنر ندارد
زدورباش شکوه غیرت کراست جرأت کجاست طاقت
تو مرد میدان جستجو باش که (بیدل) ما جگر ندارد