امروز بعد عمری دلدار بادما کرد
شرق تغافل آخر حق وفا ادا کرد
خاک رهیم ما را آسان نمیتوان دید
مژگان خمید تا چشم آهنگ پیش پا کرد
گرد بساط تسلیم در عجز نازها داشت
پرواز خودسریها زان دامنم جدا کرد
یارب که خشک گردد مانند شانه دستش
مشاطه ئی که دلرا از طره تو وا کرد
فطرت زخلق میخواست آثار قابلیت
جز درد سر نبودیم ما را بما رها کرد
غرق نم جبینم از خجلت تعین
کار هزار طوفان این یکعرق حیا کرد
گفتیم شخص هستی نازی بشوخی آرد
تمثال جلوه گر شد آئینه خندها کرد
دانش جنون شد اما نگشود رمز تحقیق
بند قبای نازی پیراهنم قبا کرد
در عقده تعلق فرسوده بود فطرت
از خود گسستن آخر این رشته را رسا کرد
ای وهم غیر ما را معذور دار و بگذر
دل خانه ایست کانجا نتوان بزور جا کرد
رستن زقلزم وهم از سرگذشتنی داشت
یاس این کدو بخود بست تا زندگی شنا کرد
دست ترحم کیست مژگان (بیدل) ما
بر هر که چشم واشد پیش از نگه دعا کرد