ای بیخردان طور تعین نگزینید
با سجده بسازید که اجزای زمینید
با اهل فنا دارد هر کس سر یکرنگی
باید که برنگ شمع از رفتن سر خندد
در کارگه شیوه تسلیم عروجیست
چندانکه نشان کف پائید جبینید
اینجا طرب وهم اقامت چه جنون است
در خانه نیرنگ حنابندی زینید
امروز پی نام و نشان چند دویدن
فردا که گذشتید نه آنید نه اینید
اندیشه هستی کلف همت مرد است
دامن زغباریکه ندارید بچینید
چون شمع هوس سربهوا چند فرازید
گاهی زتکلف ته پانیز ببینید
زین نسبت دوری که بهستی است عدم را
کم نیست که چون ذره بخورشید قرینید
در عالم تجرید چه فرصت شمریهاست
تا صبح قیامت نفس باز پسینید
رفتید و نکردید تماشای گذشتن
ای کاش دمی چند بیکجا بنشینید
هر چند نفس ساز کند صور قیامت
در حوصله های مگس و پشه طنینید
عنقا چه نشان میدهد از شهرت موهوم
چشمی بگشائید که نام چه نگینید
تمثال غبار من و مائید چو (بیدل)
صد سال گر آئینه زدائید همینید