" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٤٦: ای بی نصیب عشق بکار هوس بخند

ای بی نصیب عشق بکار هوس بخند
بر بال هرزه پر دو سه چاک قفس بخند
دل جمع کن بیکدو قدح از هزار وهم
بر محتسب بتیز و بریش عسس بخند
اوقات زندگی زفسردن بباد رفت
بر گریه ات اگر نبود دسترس بخند
زین جمع مال مسخرگی موج میزند
خلقیست در کمند فسار و مرس بخند
شور ترانه سنجی عنقائیت رساست
چندی بقاه قاه طنین مگس بخند
از شرم چون شرر مژه ئی واکن و بپوش
سامان این بهار همین است و بس بخند
زین کشت خون بدل چه ضرور است رستنت
لب گندمین کن و بتلاش عدس بخند
در آتش است شمع و همان خنده میکند
ای خامشی بغفلت این بوالهوس بخند
تا کی کند فسون نفس داغ فرصتت
ای آتش فسرده بسامان خس بخند
خاموش رفته اند رفیقانت از نظر
اشکی بدرد قافله بی جرس بخند
بر زندگی چو صبح گمان بقا کراست
کو این غبار رفته بگردون نفس بخند
(بیدل) چو گل اگر فگنی طرح انبساط
چشمی بخویش واکن و بر پیش و پس بخند