" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٤٨: ای شمع تگ و تاز نفس گرد سفر شد

ای شمع تگ و تاز نفس گرد سفر شد
اکنون بچه امید توان سوخت سحر شد
در نسخه بیحاصل هستی چه توان خواند
زان خط که غبار نفسش زیر و زبر شد
مردم همه در شکوه بیکاری خویش اند
سرخاری این طایفه هنگامه ئی گر شد
در خامه تقدیر نگونی عرقی داشت
کاخر خط پیشانی ما اینهمه تر شد
تمثال بآن جلوه نمودیم مقابل
ای بیخردان آینه داری چه هنر شد
افسانه خاموشی من کیست که نشنید
گم شد جرس از قافله چندانکه خبر شد
یاران نرسیدند بداد سخن من
نظمم چه فسون خواند که گوش همه کر شد
چون سبحه درین سلسله بیگانگی ئی نیست
سرها همه پا بود که پاها همه سرشد
گستاخیم از محفل آداب براورد
گردیدن من گرد سرش حلقه در شد
فریاد که از دل بحضوری نرسیدم
شب بود که در خانه آئینه سحر شد
در قلزم تقدیر که تسلیم کنار است
کشتی و کدو صورت امواج خطر شد
چون ماه نو آنکس که بتسلیم جبین سود
هر چند که تیغش بسر افتاد سپر شد
تا یک مژه خوابم برد از خویش چو اخگر
خاکستر دل جوش زد و بالش پر شد
فکر چمن آرائی فردوس که دارد
سر در قدمت محو گریبان دگر شد
(بیدل) نشوی غافل از اقبال گریبان
هر قطره که در فکر خود افتاد گهر شد