اینقدر اشک بدیدار که حیران گل کرد
که هزار آینه ام بر سر مژگان گل کرد
عالمی را زدل خسته بشور آوردم
ناله ئی داشتم آخر به نیستان گل کرد
نیست جز برگ گل آئینه کیفیت رنگ
خون من خواهد ازان گوشه دامان گل کرد
گر چنین میکندم طرز نگاه تو هلاک
سبزه خواهد زمزارم همه مژگان گل کرد
ریشه باغ حیا غنچه بهار است امروز
زان تبسم که لبت کاشت نمکدان گل کرد
نتوان داغ تو پوشید بخاکستر ما
کچه فاخته خواهد زگریبان گل کرد
پرتو شمع فراهم نشود جز بفنا
رنگ جمعیت ما سخت پریشان گل کرد
حیرتم کشت که دیروز بصحرای عدم
خاک بودم نفس از من بچه عنوان گل کرد
سعی اشکیم دویدن چه خیال است اینجا
لغزشی بود زما آبله پایان گل کرد
غیر وحشت گلی از وضع سحر نتوان چید
هر که بوئی زنفس یافت پرافشان گل کرد
اول و آخر هر جلوه تماشا دارد
نقش پا گل کن اگر آینه نتوان گل کرد
(بیدل) از منت دامان کسی تر نشدیم
شمع ما را نفس سوخته آسان گل کرد