اینقدر نمیدانم صیدم از چه لاغر شد
کز تصور خونم آب تیغ او تر شد
حرف شعله خویش با محیط سرکردم
فلس ماهیان یکسر دیده سمندر شد
کاف و نون لبی واکرد حسن و عشق شورانگیخت
احولی ضرور افتاد قند ما مکرر شد
در جهان نومیدی محو بود آفتها
آرزو فضولی کرد جستجو ستمگر شد
گردش فلک دیدی ای جنون تامل چیست
دور دور بیباکیست شیشه وقف ساغر شد
هر چه باجنون پیوست از کمین آفت رست
پاسبان خود گردید خانه ئی که بیدر شد
خواب گل درین گلشن تهمت خیالی بود
رنگ پهلوئی گرداند ناامید بستر شد
راحت آرزوئیها داغ کرد محفل را
رنگها چو شمع اینجا صرف بالش پر شد
کسب عزت دنیا سخت عبرت آلود است
خاک گشت سر در جیب قطره ئی که گوهر شد
آه بر درد و نان آخر التجا بردیم
تشنه کام میمردیم آبرو میسر شد
(بیدل) این تغافلها جرم خست کس نیست
احتیاجها شورید گوش دوستان کر شد