با خزان آرزو حشر بها رم کرده اند
از شکست رنگ چون صبح آشکارم کرده اند
تا نگاهی گل کند می بایدم از هم گداخت
چون حیا درمزرع حسن آبیارم کرده اند
بحر امکان خون شد از اندیشه جولان من
موج اشکم بر شکست دل سوارم کرده اند
من نمیدانم خیالم یا غبار حیرتم
چون سراب از دور چیزی اعتبارم کرده اند
جلوه ها بیرنگی و آئینه ها بی امتیاز
حیرتی دارم چرا آئینه دارم کرده اند
دستگاه زخم محرومیست سرتا پای من
بسکه چون مژگان بچشم خویش خارم کرده اند
بود موقوف فنا از اصل کارآگاهیم
سرمه ها در چشم دارم تا غبارم کرده اند
میروم از خود نمیدانم کجا خواهم رسید
محمل دردم بدوش ناله بارم کرده اند
پیش ازین نتوان به برق منت هستی گداخت
یک نگاه واپسین نذر شرارم کرده اند
من شرر پرواز و عالم دامگاه نیستی
تا دهم عرض پرافشانی شکارم کرده اند
با کدامین ذره سنجم آبروی اعتبار
آنقدر هیچم که از خود شرمسارم کرده اند
بوی وصل کیست (بیدل) گلشن آرای امید
پای تا سر یاس بودم انتظارم کرده اند
باد صحرای جنون هر گه گل افشان میشود
جیبم از خود میرود چندانکه دامان میشود
پای تا سر عجز ما آئینه نازک دلیست
خاک را نقش قدم زخم نمایان میشود
پرده ناموس دردم از حجابم چاره نیست
گر گریبان چاک سازم ناله عریان میشود
غنچه دل به که از فکر شگفتن بگذرد
کاین گره از بازگشتن چشم حیران میشود
نیستی آئینه اقبال عجز ما بس است
خاک را اوج هوا تخت سلیمان میشود
معنی دل را حجابی نیست جز طول امل
ریشه چون در جلوه آید دانه پنهان میشود
در گشاد عقده دل هیچکس بی جهد نیست
موج گوهر ناخنش چون سود دندان میشود
ماند الفت ها بیک سو تا در وحشت زدیم
چین دامن عالمی را طاق نسیان میشود
زندگانی را نفس سررشته آرام نیست
موج دریا را رگ خواب پریشان میشود
عافیت دور است از نقش بنای محرمی
خون بود رنگی کزو تصویر انسان میشود
ای فضول وهم عقبی آدم از جنت چه دید
عبرتست آنجا که صاحبخانه مهمان میشود
غنچه وار از برگ عیش این چمن بی بهره ایم
دامن ما پر گل از چاک گریبان میشود
ناله ها در پرده دود جگر پیچیده ایم
سطر این مکتوب تا خواندن نیستان میشود
مست جام مشربم (بیدل) که از موج میش
جاده های دشت یکرنگی نمایان میشود