" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٧٠: با که گویم چه قیامت بسرم میگذرد

با که گویم چه قیامت بسرم میگذرد
که نفس نازده هر شب سحرم میگذرد
درد اندوه خوش است از طرب بیکاری
حیف دستیکه زدل بر کمرم میگذرد
خاک گل میکنم و میروم از خویش چو اشک
عرق شرم زپا پیشترم میگذرد
ترک سعی طلب از شمع نمی آید راست
پای رفتارم اگر نیست سرم میگذرد
گرد کم فرصتی کاغذ آتش زده ام
هر نفس قافله واری شررم میگذرد
نامها در بغل از شهرت عنقا دارم
قاصد من همه جا بیخبرم میگذرد
ذوق راحت چقدر راهزن آگاهیست
عمر در خواب زبالین پرم میگذرد
دل چو سنگ آب شود تا نفسم پیش آید
زندگی منتظر شیشه گرم میگذرد
چشم بر بند تلاش دگرت لازم نیست
لغزش یک مژه از دیر و حرم میگذرد
خاک هر در که بافسون طمع می بوسم
آب می گردد و آبش زسرم می گذرد
مرکز ساز حلاوت گره خاموشیست
گر نفس میزنم از نی شکرم میگذرد
آمد و رفت نفس مغتنم راحت گیر
زندگی کو اگر این گرد زرم میگذرد
ستمی نیست چو ایثار به بنیاد خسیس
می درد پوست چو ماهی زدرم میگذرد
نیستم قابل یک گام درین دشت چو عمر
لیک چندانکه زخود میگذرم میگذرد
راه در پرده تحقیق ندارم (بیدل)
عمر چون حلقه به بیرون درم میگذرد