بامید فنا تاب و تب هستی گوارا شد
هوای سوختن بال و پر پروانه ما شد
فگندیم از تمیز آخر خلل در کار یکتائی
بدل شد شخص با تمثال تا آئینه پیداشد
زبان حال دارد سرمه لاف کمال اینجا
نفس دزدید جوهر هر قدر آئینه گویا شد
زعرض جوهر معنی بوجدان صلح کن ورنه
سخن رنگ لطافت باخت گر تقریر فرسا شد
حذر کن از قرین بد که در عبرتگه امکان
بجرم زشتی یک رو هزار آئینه رسوا شد
بهندستان اگر اینست سامان رعونتها
توان در مفلسی هم چیره کلکی بست و مرنا شد
سراپا قطره خون نقش بند و در دلی جا کن
غم اینجا ساغری دارد که باید داغ صهبا شد
خیال هر چه بندی شوق پیدا میکند رنگش
زبس جا کرد لیلی در دل مجنون سویدا شد
گشاد غنچه در اوراق گل خواباند گلشن را
جهان در موج ناخن غوطه زد تا عقده ام واشد
بخاموشی نمک دادم سراغ بی نشانی را
نفس در سینه دزدیدن صفیربال عنقا شد
تامل پیشه کردم معنی من لفظ شد (بیدل)
زصهبایم روانی رفت تا آنجا که مینا شد