باین ضعفی که جسم زارم از بستر نمی خیزد
اگر بر خاک می افتد نگاهم برنمی خیزد
غبار ناتوانم با ضعیفی بسته ام عهدی
همه گر تا فلک بالم سرم زین در نمی خیزد
نفس عمریست از دل میکشد دامن چه ناز است این
غبار از سنگ اگر خیزد باین لنگر نمی خیزد
بوحشت دیده ام چون شمع تدبیر گرانخوابی
کزین محفل قدم تا بر ندارم سر نمی خیزد
فسردن سخت غمخواریست بیمار تعین را
قیامت گر دمد موج از سر گوهر نمی خیزد
بدرویشی غنیمت دار عیش بی کلاهی را
که غیر از درد دوش و گردن از افسر نمی خیزد
چنین در بستر خنثی که خوابانید عالم را
که گردی هم بنام مرد ازین کشور نمی خیزد
زشور مجمع امکان به بیمغزی قناعت کن
که چون دف جز صدای پوست زین چنبر نمی خیزد
ازین هم صحبتان قطع تمنای وفا کردم
خوشم کز پهلوی من پهلوی لاغر نمی خیزد
زشرم ما و من دارم بهشتی در نظر کانجا
جبین گر بی عرق شد موجش از کوثر نمی خیزد
خطی بر صفحه امکان کشیدم ای هوس بس کن
زچین دامن ما صورت دیگر نمی خیزد
بمردن نیز غرق انفعال هستیم (بیدل)
زخاکم اغباری هست آب از سر نمی خیزد