بخیال زنده بودن هوس بقا ندارد
چو حباب جرم مینا سر ما هوا ندارد
سحر چه گلستانیم که بحکم بی نشانی
گل رنگ راه بوئی بدماغ ما ندارد
برموز خلوت دل من و محرمی چه حرف است
که نفس بآن تقرب پس پرده جا ندارد
دل مرده غافل افتاد زمآل کار هستی
سر زنده ئی ندرد که غم فنا ندارد
زترانهای ابرام خجل است فطرت اما
چکند زبان سایل که غرض حیا ندارد
بم و زیر ساز هذیان تو بخواب مخمل افگن
که دماغ این نواها نی بوریا ندارد
ره غیرت محبت نکشد خمارطاقت
که چو شمع سربسر پاست طلبی که پا ندارد
به بهانه من و ما زره خیال برخیز
که غبار وهم هستی چو نفس عصا ندارد
گل شمعهای خاموش بخیال میکند دود
هوس فسرده داغ جگر آزما ندارد
اگر از سبب توان یافت اثر حضور دولت
همه کس پر هما را بکله چرا ندارد
نفس از غبار هستی بنظر چه وانماید
چو حباب پیکری را که ته قبا ندارد
بفنا چو عهد بستی زجفای چرخ رستی
که شکست دانه تا حشر غم آسیا ندارد
دل و دیده سیر گاهش سر و تن غبار راهش
صف ناز کج کلاهش تگ و پو کجا ندارد
بهوای پای بوسش من ناامید (بیدل)
چقدر بخون نغلطم که جبین حنا ندارد