بروی آن جهان جلوه یکعالم نقاب افتد
که چشم خیره بینان در خیال آفتاب افتد
بقدر نفی ما آماده است اثبات یکتائی
کتان چندانکه تارش بگسلد در ماهتاب افتد
مریض عشق تدبیر شفا را مرگ میداند
زبیم سوختن حیف است اگر آتش در آب افتد
دماغ لغزش مستان خجل شد از فسردنها
نگاهش مایل شوخیست یارب در شراب افتد
فسون گریه عشاق تأثیر دگر دارد
بفریاد آرد آتش را سرشکی کز کباب افتد
در افتادن بروی یکدگر دور است از آگاهی
زمژگان هم اگر این اتفاق افتد بخواب افتد
کمال فطرت از سعی ادب غافل نمیباشد
بضبط خویش افتد هر قدر در رشته تاب افتد
بافسون قبول خلق تا کی هرزه گو باشم
اگر حرفم بخاک افتد دعاها مستجاب افتد
دران وادی که من از شرم رعنائی عرق دارم
چو ابر از خاک هر گردی که برخیزد در آب افتد
نمی جوشند گوهر طینتان باموج این دریا
برون می افتد از خط نقطه ئی کان انتخاب افتد
بخود پرداختن هم برنمیدارد دماغ اینجا
صفای طبع انسانی که در فکر دواب افتد
چه امکانست بی تأثیری افسون محبت را
پر پروانه گر بالین کنی آتش بخواب افتد
باین هستی زاسباب دگر تهمت مکش (بیدل)
نفس کم نیست آن باریکه بر دوش حباب افتد