" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٠٥: بسکه زخم کشته نازش تلاطم میکند

بسکه زخم کشته نازش تلاطم میکند
هر چه را دیدم درین مشهد تبسم میکند
چشم بگشا بر حصول جستجو کاینجا چو شمع
نقد خود هر کس بقدر یافتن گم میکند
پختگان دامن زقید تن پرستی چیده اند
باده ات از خام جوشی خدمت خم میکند
هیچکس از بی تکلف زیستن آگاه نیست
آدمی بودن خلل در عیش مردم میکند
زین نفس سوزی که دارد خلق بر طاق و سرا
سعی عبرت بافی کرم بریشم میکند
پیش بینی کن زننگ حسرت ماضی برا
بر قفا نظاره کردن ریش را دم میکند
دهر لبریز مکافاتست اما کو تمیز
کم کسی اینجا بحال خود ترحم میکند
از ادبگاه خموشی گوش باید وام کرد
سرمه گون چشمی درین مخمل تکلم میکند
هر کجا باشد قناعت آبیار اتفاق
پهلوی از نان تهی ایجاد گندم میکند
رحم بر بی مغزی ما کن که این نقش حباب
خویش را آئینه در یا توهم میکند
(بیدل) از بس بی نم افتاده است بحر اعتبار
گوهر از گرد یتیمیها تیمم میکند