" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١١٠: بکدام فرصت ازین چمن هوس از فضولی اثر کشد

بکدام فرصت ازین چمن هوس از فضولی اثر کشد
شبیخون بعمر خضر زنم که نفس شراب سحر کشد
نشد آن که از دل گرم کس بتسلی ئی کشدم هوس
بطپم در آینه چون نفس که زجوهرم ته پر کشد
نگرفت گرد نه آسمان سر راه هرزه خرامیم
مگرم تامل نقش پا مژه ئی به پیش نظر کشد
دل آرمیده بخون مکش زتلاش منصب و عزتی
که فلک برشته گوهرت بکشد زحلقت اگر کشد
زلب فصیح وفا بیان بحدیث کین ندهی زبان
ستم است حنظل اگر کشی بترازوئی که شکر کشد
نپسندی ای فلک آنقدر خلل طبیعت وحشتم
که چو موجم آبله های پا غم انفعال گهر کشد
زکمال طینت منفعل بچه رنگ عرض اثر دهم
مگر از حیا عرقی کنم که مرا زپرده بدر کشد
بحدیقه ئی که شهید او کشد انتظار مراد دل
چو سحر نفس دمد از کفن که شگوفه ئی به ثمر کشد
بسجود درگهش ای عرق تو زبی نمی منماتری
که مباد سعی جبین من بفشار دامن تر کشد
نظری چو دانه درین چمن بخیال ریشه شکسته ام
بنشینم آنهمه در رهت که قدم زآبله سر کشد
سر و برک همت میکشی زدماغ (بیدل) ما طلب
که چو شمع از همه عضو خود قدح آفریند و درکشد