بکوی دوست که تکلیف بی نشانی بود
غبار گشتنم اظهار سخت جانی بود
زناتوانی شبهای انتظار مپرس
نفس کشیدن من بیتوشخ کمانی بود
گذشتم از سر هستی بهمت پیری
قد خمیده پل آب زندگانی بود
بهیچ جا نرسیدم زپرفشانی جهد
چو شمع شوخی پروازم آشیانی بود
خوش آن نشاط که از جذبه دم تیغت
چو اشک خون مرا بی قدم روانی بود
من از فسرده دلی نقش پا شدم ورنه
بطالع کف خاک من آسمانی بود
گلی نچیده ام از وصل غیر حیرانی
مرا که چون مژه آغوش ناتوانی بود
فغان که چاره بیتابیم نیافت کسی
برنگ ناله نی دردم استخوانی بود
چه نقشها که نبست آرزو بفکر وصال
خیال بستن من بیتو کلک مانی بود
زبسکه داشت سرم شور تیغ او (بیدل)
چو صبح خنده زخمم نمک فشانی بود
بلاکشان محبت گل چه نیرنگ اند
شکسته اند برنگی که عالم رنگ اند
چه شیشه و چه پری خانه زاد حبرت ماست
بآرمیدگی دل که بیخود ان سنگ اند
زعیب پوشی ابنای روزگار مپرس
یکی گر آینه پرداخت دیگران زنگ اند
فریب صلح مخور از گشاده روئی خلق
که تنگ حوصلیگیهای عرصه جنگ اند
بوادی ئی که طلب نارسای مقصد اوست
بهوش باش که منزل رسیدگان لنگ اند
نوای پرده بیتابی نفس این است
که عافیت طلبان سخت غفلت آهنگ اند
توهر شکست که خواهی بدوش ما بر بند
وفا سرشته حریفان طبیعت رنگ اند
زوهم بر سر مینای خود چه میلرزی
شنو زشیشه گران در شکستن سنگ اند
به بستن مژه انجام کار شد معلوم
که آب آینها جمله طعمه زنگ اند
حباب نیم نفس با نفس نمی سازد
زخود تهی شدگان بر خود اینقدر تنگ اند
زخلق آنهمه بیگانه نیستی (بیدل)
تو هرزه فکری و این قوم عالم بنگ اند