" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١١٨: بوالهوس از سبکسری حفظ سخن نمیکند

بوالهوس از سبکسری حفظ سخن نمیکند
در قفس حبابها باد وطن نمیکند
لب مگشای چون صدف تا گهر آوری بکف
گوش طلب که کار گوش هیچ دهن نمیکند
قطره محیط می شود چون زسحاب شد جدا
روح زوهم خود عبث ترک بدن نمیکند
هستی خود گداز من شمع شرر بهانه ایست
لیک کسی نگاه گرم جانب من نمیکند
خون امید میخورد بیتو دل شکسته ام
طره سر کشت چرا یاد شکن نمیکند
بسکه هوای غربتم چون نفس است دلنشین
جوهر من در آئینه فکر وطن نمیکند
نیست بعالم جنون گردش رنگ عافیت
هیچکس از برهنگی جامه کهن نمیکند
پنبه داغ عاشقان نیست بغیر سوختن
مرده صفت چراغ ما سر بکفن نمیکند
دیده بصد هزار اشک محو نثار مقدمیست
آه که آن سهیل ناز یاد یمن نمیکند
منع غنای دلبران نیست بجهد عاشقان
بلبل اگر بخون طپد غنچه سخن نمیکند
از عزبی بطبع خود جمع مکن مواد ننگ
شوهر خویش می شود مرد که زن نمیکند
ناله بشعله میطپد حلقه داغ گو مباش
شمع بساط بیکسان ساز لگن نمیکند
زخم تو آنچه می کند با دل خستگان عشق
صبح نکرده با هوا گل بچمن نمیکند
سایه دور از آفتاب مغتنم خود است و بس
طالب وصل او شدن صرفه من نمیکند
نیست دمی که شانه وارد رخم فکر زلف یار
(بیدل) سینه چاک من سیر ختن نمیکند