" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٢٠: بهار رنگ عبرت جز دل روشن نمی بیند

بهار رنگ عبرت جز دل روشن نمی بیند
صفا آئینه دارد در بغل آهن نمی بیند
گریبان چاک زن شاید تمیزی واکند چشمت
که یوسف محو آغوش است و پیراهن نمی بیند
مزاج همت آزاد حکم آسمان دارد
زخود هرگاه دل برخاست افتادن نمی بیند
تحیر توام خورشید میبالد درین گلشن
گل داغیکه ما داریم افسردن نمی بیند
مقلد از تجرد برنیاید با سبکروحان
کمالات مسیحا دیده سوزن نمی بیند
جهان عبرت نمیخواهد بحکم ناز خودبینی
چه سازد شخص فطرت زندگی مردن نمی بیند
پرافشانست موهومی ولی چشم تامل کو
تلاش ذره ما هیچ جارو زن نمی بیند
بسیر این بهار از عیش مهجوران چه میپرسی
جدائی جز بچشم زخم خندیدن نمی بیند
درین محفل هزار آئینه ام آمد به پیش اما
کسی جز عکس خود دیدم که سوی من نمی بیند
چسازم کز گریبان شعله واری سر برون آرم
زهمت آتش افسرده ام دامن نمی بیند
رعونت خاک لیسد تا کنی فهم مآل خود
که پیش پا کس اینجا بی خم کردن نمی بیند
فلک هم از نصیب ما ندارد آگهی (بیدل)
تلاش روزی کس چشم پرویزن نمی بیند