" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٢١: بهار صبح نفس زین دودم بقا که ندارد

بهار صبح نفس زین دودم بقا که ندارد
بکارگاه فضولی چه خندها که ندارد
بلند کرده دماغ خیال خیره سریها
هزار بام تعین بیک هوا که ندارد
زدستگاه تو و من درین قلمرو عبرت
بما چه میرسد آخر برای ما که ندارد
فریب محفل هستی مخور که این گل خودرو
زرنگ و بو همه دارد مگر وفا که ندارد
جهان عالم امکان گرفته وهم تعلق
نبسته پای کسی جز همین حنا که ندارد
در اشتغال معاصی گذشت فرصت خجلت
جبین عرق زکجا آورد حیا که ندارد
غبا و ما بهوائی نمیرسد چه توان کرد
بپای عجز چه خیزد کسی عصا که ندارد
بهیچ گل نرسیدم که رنگ ناز ندیدم
بهار دامن آنجلوه از کجا که ندارند
پیام کاف بنون میرسد زعالم قدرت
بگوش کس چه رساند کس آن صدا که ندارد
کجاست چاک دگر تا رسد بکسوت مجنون
مگر مژه گسلد بند آن قبا که ندارد
کجا بریم زرد و قبول وهم فضولی
برو که نیست درین آستان بیا که ندارد
چسان بمحرمی دل رسد زکوشش (بیدل)
نفس بخانه آئینه نیز جا که ندارد