" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ١٢٣: بهار عیش امکان رنگ وحشت دیده ئی دارد

بهار عیش امکان رنگ وحشت دیده ئی دارد
شگفتن چون گل اینجا دامن برچیده ئی دارد
اگر چون شمع خواهی چاره دردسر هستی
گداز استخوانها صندل سائیده ئی دارد
تو هر مضمون که میخواهد دلت نذر تامل کن
لب حیرت کلامان نامه پیچیده ئی دارد
زاسرار لبش آگه نیم لیک اینقدر دانم
دم تیغ تبسم جوهر بالیده ئی دارد
قدم فهمیده نه تا از دلی گردی نینگیزی
کف هر خاک این وادی نفس دزدیده ئی دارد
زهستی تا اثر داری چه گفتگو چه خاموشی
نفس صبح قیامت زیر لب خندیده ئی دارد
گر از اسباب در رنجی چرا نفگندی از دوشش
تو آدم نیستی آخر فلک هم دیده ئی دارد
خزان فرسا مباد اندیشه اهل وفا یارب
که این گلزار رنگ گرد دل گردیده ئی دارد
زعالم چشم اگر بستی بمنزلگاه راحت رو
نگه در لغزش مژگان ره خوابیده ئی دارد
چو موج گوهر از من یک طپش جرأت نمی بالد
جنون ناتوانان شور آرامیده ئی دارد
رضای دوست میجویم طریق سجده میپویم
سر تسلیم خوبان پای نالغزیده ئی دارد
بهر آئینه زنگارد گر دارد کمین (بیدل)
زمژگان بستن ایمن نیست هر کس دیده ئی دارد